من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
***
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده میخواست، من دلسپرده بودم
***
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
***
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
***
وقتی غروب میشد... وقتی غروب میشد...
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
محمدعلی بهمنی
تک درخت